نمایش خبر نمایش خبر

یک اتفاق ساده (قسمت سوم)

یک اتفاق ساده (قسمت سوم)



خلاصه داستان:
در شماره های قبلی خواندیم دختری به نام سارا آرزوی قبولی در دانشگاه را داشت اما بعد از قبولی در دانشگاه دوری از خانواده اش برایش سخت می شودتا اینکه برایش خواستگار می آید ...
منم که خیلی خجالتی بودم تو آشپزخانه عین یه مجسمه به زمین میخکوب شده بودم و نمی خواستم بیرون بیام اما با اصرار و هزار تا ادا واصول که من بیرون نمیام بالاخره بیرون اومدم بدون اینکه سرم رو بالا کنم و ببینم این آقا زاده کیه رفتم یه گوشه ای نشستم انگار خانواده ما به جای حرف های مهم و اصلی به قول گفتنی تره خرد می کردند و در مورد گران فروشی چیز ها و هر حرف دیگه ای به غیر از ازدواج صحبت می کردند.
بالاخره بعد از یک ساعت مامان و بابام گفتند اگر می خواهید با هم بیشتر آشنا شید برید تو اتاق و حرفاتونو با هم بزنید تو اتاق وقتی نگاهم به صورتش افتاد مثل کسی که آب جوشی روی سرش ریخته باشند شده بودم تمام وجودم داغ شده و زبانم بند آمده بود با خودم گفتم چی شد این بود پسری که مامانم می گفت حرف نداره و هزار تا تعریف ازش می کرد ابتدا هردومون ساکت بودیم منتظر بودیم یکی از ما اول سر صحبت را باز کند بالاخره این آقا پسر شروع کرد به حرف زدن فقط یک ساعت برام وراجی می کرد مگر حرفاش تموم شدنی بود اصلا مجال صحبت کردن به من نمی داد در آخر با کلی شرط و شروط آقا حرفاشون تموم شد. ولی هر چه با خودم کلنجار می رفتم دلم اصلا راضی نمی شد. اما با اجبار خانواده ام و بچگی کردن خودم سر نرفتن به دانشگاه زندگیمو تباه کردم. چند روز بعد عروسی کردیم و با یک دنیا سور و سات زندگی مشترک لعنتی مون شروع شد با کلی التماس و در خواست بالاخره انصراف از دانشگاه را گرفتم غافل از اینکه دانشگاه بهترین گزینه برای من بود و از دستش داده بودم.
اوایل احساس می کردم خوشبختم فکر می کردم زندگی و ازدواج کردنم مثل خاله بازی و مامان بازی کودکانه است کیانوش نه تنها شخص جاهل مآبی نبود بلکه به ظاهر مردی آرام و تحصیل کرده بود مپنداشتم با او به خوبی کنار می آیم و مشکلی ندارم اما پس از مدتی تضادهایی را میان خود و کیانوش احساس کردم.
علاقه نداشتن من به کیانوش کنار چیزهای دیگر پوچ بود کم کم خشک بودنش و سخت گیری هایش شروع شد کمتر می گذاشت خونه ی فامیل بروم. سخت گیری هایی مذهبیش بیش از حد بود دیگر داشتم کلافه تر از روزهای دانشگاه می شدم روز به روز دعواهامون بیشتر و بیشتر می شد خودش به کنار اما دخالت کردنهای مادر و خواهرش تموم شدنی نبود چنان برخورد می کردند که گویی اهمیتی برایم قائل نیستند در ظاهر نشان می دادند از بودن در کنارم چندان خوششان نمی آید اما هنگام خداحافظی غمگین می شدذند شاید ملاقاتشان چندان هم بد نبود اما مطمئن بودم که هرگز نمی خواهم با آنها زندگی کنم نمی دانم چرا وقتی کیانوش با من مهربان بود خواهرش عصبانی می شد گویی نمی توانست ببیند برادرش با زن دیگری صحبت می کند دائم توجه و بحث های من و کیانوش دخالت می کرد با دخالت کردنهای اون نه تنها دعواهامون تموم نمی شد بلکه بیشتر کش پیدا می کرد.
تنها که می شدم مثل ماتم زده ها بغض می کردم و زار زار به این زندگی اشک می ریختم مدتی بود از لیلی خبری نداشتم زنگ زدم و جویای احوالش شدم این دفعه لیلی خوشحال بود بهم گفت: تونستم از زیر مشت و لگد های بابام، سالم در بیام و خواستگاری که جای پدر بزرگم بود را قبول نکنم. بهش گفتم ولی من توی بد منجلابی افتاده ام دائم به رفتارهای شوهرم شک می کنم و به همین دلیل اصلا میلی که بهش یه ذره محبت کنم را ندارم لیلی حرفم را قطع کرد و گفت: اینقدر بد دل نباش تو ذهنیتت خراب شده همه چیز و همه کس را با عینک بد بینی می بینی! اما من واقعیت را می دیدم.        
  

ادامه دارد...
زهراالسادت متولیان