نمایش خبر نمایش خبر

یک اتفاق ساده(شماره 680)

یک اتفاق ساده(شماره 680)



در شماره قبل خواندیم کیانوش وقتی متوجه شد که سارا به رازی او پی برده، به سارا گفت: تو باید با این زن بسازی و به دنبال آن سارا به خاطر خیانت کیانوش به خانه پدرش رفت... و اینک ادامه داستان...

بعد از جمع کردن چمدانم به خانه ی پدرم رفتم به محض وارد شدن من، مادرم مرا در آغوش کشید و فریاد زد. مادرم عصبانی شده بود. شعله ای عصبیش که زبانه می کشید فرو نمی نشست. آن شب هم افتاده بود به گریه، عرق سردی روی پیشانی اش نشسته و دستهای نحیف و استخوانی اش به لرزه افتاده بود و آرام نمی گرفت. پدرو مادرم می دانستند چه شده، انگار کیانوش قبل از من، به آن ها اطلاع داده بود. پدرم اصرار و پافشاری می کرد که باید هر جور شده این زندگی را تحمل کنم. می گفت: بمان و این زن را از زندگی بیرون کن. طلاق وضعیتت را بدتر می کند. اما همه چیز تمام شده بود من تصمیم خودم را گرفته بودم.

 ناگهان زنگ منزل به صدا در آمد. آن وقت شب چه کسی می توانست باشد؟ کیانوش بود، که به دنبال من آمده بود تا مرا به خانه اش بازگرداند. گویی از کاری هم کرده بود اظهار پشیمانی نمی کرد؛ خیلی سفت و قبراق سخن می گفت: پدرم خونش به جوش آمده بود، و می گفت: این مرد یا پشت دارد، یا مشت، و رو کرد به کیانوش و با تندی گفت: تا از خانه ام بیرونت نینداخته ام، گورت را گم کن و برو.

انگار آن زن گوش ها و چشم های کیانوش را کر وکور کرده بود. هیچ اقدام و پافشاری ای برای ماندن من نمی کرد. دیگر من همه چیز را باخته بودم. روزها و ساعت ها دیر سپری می شدند، با کلی شب و روز اشک ریختن و فکر کردن تصمیم گرفتم، بروم دادگاه و برای طلاق اقدام کنم.

موقع رفتن مادرم را دیدم که گوشه ای از اتاق نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود و با خودش حرفی را زمزمه و زار زار گریه می کرد، از شدت غصه، چهره اش روز به روز شکسته تر می شد. دیگر طاقت دیدن اشک های او را نداشتم، جلو رفتم و با دستهایم اشک هایش را پاک کرده و گفتم: مادر مگر چی شده؟ چرا این قدر خودت را زجر می دهی؟ من دیگه او سارا کوچولوی تو نیستم، بزرگ شدم. خوب را از بد تشخیص می دهم. بلند شو و با لحن قشنگ و آرامش بخشت، کمی برام قرآن بخوان، تا هم خودت آرامتر شوی و هم من کمی آرامش بگیرم. خودم را به دست مادرم سپرده بودم که با تلاوت قرآنش می توانستم این درد روحی را تا حدودی فراموش کنم. بعد از تلاوت کردن قرآن، مادرم در حالی که جلو من نشسته بود، سرم را در دامن گرفت. چقدر احتیاج داشتم چنگ تو موهام می زد، یک دل سیر گریه کردم در حالی قطره های اشکش روی موهام می افتاد، گفت: سارا جونم، وجدانم بدجوری ناراحته، احساس می کنم، من مقصر بدبختی تو هستم. اگر ما ندانسته و بدون تحقیق فریب ظاهر کیانوش را نخورده بودیم و من اینهمه تعریف بیهوده از کیانوش نکرده بودم، شاید این ازدواج سر نمی گرفت و تو نباید حالا اینهمه بدبختی و سیاه بختی را تحمل می کردی؟ با شنیدن حرفهایش، سر از دامنش برداشتم و به صورتش خیره شدم، به نظرم می آمد. دنیا بدون این صورت، چقدر برایم نا آشناست. اگر یک روزی مادرم نباشد چه باید بکنم و در حینی که اشک می ریختم، گفتم: مادرم، عزیزترینم، چرا بیهوده این قدر خودت را زجر می دهی؟ باور کن، مقصر اصلی خودم بودم، که از روی بچگی و سر نرفتن به دانشگاه چشمهایم را به روی هیچی بستم. دیگر دیر شده بود، باید می رفتم و هر چه زودتر از این زندگی رقت بار خلاص می شدم، با عجله یک تاکسی گرفته و خودم را به دادگاه رساندم، در راه تمام فکرم این بود که آیا تصمیم درستی گرفته ام یا نه؟ اما، وقتی خیانتی که کیانوش به من کرده بود یادم می آمد با صراحت تمام یقین پیدا می کردم. از پله های دادگاه که بالا می رفتم، قدم هایم می لرزید، چشماهایم از فرط گریه سرخ شده بود وسرم گیج می رفت. پاهایم توان راه رفتن نداشت. هر کس از دو فرسخی مرا میدید انگار می فهمید درونم چه خبر است. وارد دادگاه که شدم. با هزار تا دردسر تقاضای طلاق را دادم. موقع برگشتن حالم اصلا خوب نبود. انگار دنیا دور سرم می چرخید. احساس می کردم شاید برای خستگی و ناراحتی بیش از حد روزانه ام باشد. بی خبر از آنکه چه فرجامی انتظارم را می کشید.

ساعت 11 صبح بود که رسیدم منزل پدرم، مثل همیشه کج خلق و عصبی بود. اما دلش ساده و مهربان، حق داشت برای دخترش نگران بود که بعد از طلاق چه بر سرم می آید.

ادامه دارد...

زهرا سادات متولیان