نمایش خبر نمایش خبر

گرمای هوس(داستان واقعی )

گرمای هوس(داستان واقعی )



5 ساله بودم و غرق در بازی های بچه گانه که در سانحه تصادف پدرم را از دست دادم. همان موقع بود که پشتوانه ام در زندگی را از دست دادم من حاصل ازدواج دوم پدر و مادرم بودم. پدر و مادرم سابقه یک ازدواج ناموفق داشتند و 6 خواهر و برادر ناتنی داشتم. از همان 5 سالگی مادرم خیلی حواسش به من بود با آن که از نظر اقتصادی خیلی مشکل داشتیم هر چه می خواستم برایم تهیه می کرد. مادرم برای اینکه از پس مخارج خواهر و برادرهایم بر بیاید دست به هر کاری می زد و خیلی زود خودش را فرسوده کرد. خواهر و برادرهایم یکی یکی به سن ازدواج می رسیدند و مادرم به سختی و با کمک کمیته امدادآن ها را به خانه بخت می فرستاد، مادرم از کمردرد و پا درد رنج می برد و آثار زمانه در چهره ی مادرم نقش می بست.
من که به سن نوجوانی رسیدم همه خواهر و برادرهایم ازدواج کرده بودند. آن زمان انرژی در من سرریز می کرد، جوش و خروش زیادی داشتم، می خواستم از همه دوستانم بهتر باشم؛ اما با شرایط اقتصادی که داشتیم نمی توانستم، احساس حقارت می کردم که نمی توانم مثل دوستانم لباس بپوشم.
سال سوم دبیرستان بودم که گاهی با دوستانم قرار می گذاشتم بیرون بروم مادرم مقاومت می کرد و به من اجازه نمی داد، اما من مغرور و سرکش بودم و از او حرفی نمی خواندم، هر کار دوست داشتم انجام می دادم، مادرم مرتب مرا نصیحت می کرد که لباس ساده بپوشم، آرایش نکنم؛ ولی حریف من نمی شد، هر از گاهی نیز خواهر و برادرهایم به من نصیحت می کردند، ولی من از نصیحت کردن متنفر بودم، با خودم می گفتم: هیچ کس مرا درک نمی کند، زندگی به سبکی که مادرم می گفت مرا راضی نمی کرد.یک روز که با دوستانم به پارک رفته بودم متوجه نگاه های مرموز پسر جوانی به خودم شدم من هم با نگاهم به نگاهش جواب دادم، باهمان نگاه ها فریفته ی او شدم، دوستانم متوجه رفتار مشکوک من شدند و شروع به دست انداختنم کردند، یکی از دوستانم که خودش نیز با چند پسر دوست بود، پیش آن پسر جوان رفت، شماره اش را برای من گرفت، شماره من را هم به او داد.
آن روز خیلی داغ کرده بودم، احساس های متضادی داشتم، سردرگم بودم، یک طرف نگاه های خسته مادرم و نصحیت ها و مهربانی هایش، یک طرف نگاه های عاشقانه یک پسر جوان و شور و هیجان. آن شب خواب به چشمم نمی آمد که دیدم صدای پیامک گوشی ام به صدا در آمد.گوشی ام را برداشتم و در تاریکی پیامک عاشقانه آن پسر جوان که خود را امید معرفی کرده بود خواندم، آن شب به پیامش جواب ندادم، فردا صبح دوستانم در مدرسه از من پرسیدند که با آن پسر ارتباطی داشته ام یا نه! من قضیه پیامک را به آنها گفتم و آنها خیلی به به و چه چه کردند، مرا تشویق کردند که به پیامک او پاسخ دهم، بعد از ظهر آن روز هنگام بیرون رفتن از خانه، به خاطر نوع لباس پوشیدنم مادرم دوباره نصیحت کردن را شروع کرد، من هم با پرخاشگری و تندخویی جوابش را دادم و به اتاقم رفتم؛ پیام محبت آمیز امید را بارها و بارها خواندم و تصمیم گرفتم از این زندگی تکراری و خسته کننده رها شوم و خودم را به دنیای شور و هیجان دعوت کنم، جواب پیامک امید را دادم، آن روز ارتباط من و امید شروع شد، هر وقت ناراحت و غمگین بودم با امید تماس می گرفتم و صحبت می کردم، کم کم ارتباط ما از پیامک و تماس ها فراتر رفت، با هم قرار می گذاشتیم، بیرون می رفتیم؛ البته در محیط کوچکی مثل شهر ما کار آسانی نبود، امید اصالتاً اهل یکی از روستاهای اطراف بافق بود، خانواده اش در روستا بودند، وی برای کار به بافق آمده بود، همه وجودم پر از شور و هیجان بود از صحبت کردن با امید لذت می بردم، او با من همدردی می کرد، در مورد مشکلات خانوادگی و دل مشغولی هایم صحبت می کردم و او گوش می کرد، نصیحتی در کار نبود، این کار را انجام بده، آن را انجام نده در کار نبود، چند ماه ارتباط ما به طول انجامید، تا اینکه امید به من پیشنهاد ازدواج داد، از من خواست مادرم را راضی به ازدواج نمایم، من نیز به مادرم گفتم: مادرم خیلی واکنش داد، گفت پسری که در خیابان به تو پیشنهاد ازدواج داده به درد خیابان می خورد، به درد زندگی نمی خورد، ولی من پایم را در یک کفش کردم که او را دوست دارم، می خواهم با امید ازدواج کنم، مادر بیچاره ام هر چه گفت و نصیحت کرد فایده ای نداشت، حتی گریه های مادرم نیز در من اثر نکرد، مادرم در آخر به من گفت: دختر تو باید بین من و امید یکی را انتخاب کنی، من با صدای بلند فریاد زدم، او را انتخاب می کنم، اشک از چشمان مادرم بر روی گونه ای پرچین و چروکش می غلتید، به نظر خودم بهترین انتخاب زندگی ام را کرده بودم، دو سه روز بعد از آن شب خواهر و برادرهایم نصیحتم کردند که ما هیچ شناختی از امید نداریم، حتی خانواده اش را نمی شناسیم، ولی من با تندخویی به آنها گفتم: در زندگی من دخالت نکنند، یکی یکی همه آنها را از خودم رنجاندم، گفتم من انتخاب خودم را کرده ام.
چند روز بعد با امید صحبت کردم، امید گفت: خانواده من نیز ناراضی اند و به هیچ عنوان همراهیش نمی کنند.
من هم گفتم خواهر و برادرهای ناتنی ام را رنجانده ام، آنها مرا طرد کردند، امید لبخند زد و گفت: پس مثل هم هستیم، چند روز بعد در دفتر ازدواج با هم قرار گذاشتیم.
من روز عقدم مادر پیرم را تهدید کردم، اگر همراهیم نکند خودکشی می کنم، با این حرفها او را با خودم به دفتر ازدواج بردم، در راه مادرم مدام می گفت: دخترم این قدر خودت را خوار و ذلیل نکن. اصلاً خانواده اش پا پیش نگذاشته اند، اصلاً هیچ کس از تو رسماً خواستگاری نکرده و....ولی من گوشم بدهکار نبود. 
تا اینکه عقد من و امید با مهریه بسیار اندک جاری شد، در پوست خودم نمی گنجیدم، به همراه امید به خانه مادرم رفتیم، یک ماه من و امید خانه مادرم بودیم، امید تا ظهر می خوابید، کار نمی رفت، مادرم خیلی با این مسئله مشکل داشت، به  نظر او عار بود که مرد در خانه بخوابد و سرکار نرود، بالاخره در طول این مدت مادرم خرج امید را می داد، با اینکه با ازدواج من مخالف بود، ولی جلو امید به روی خودش نمی آورد، حتی چند بار امید به بهانه های مختلف از مادرم پول دستی گرفت، به امید گفتم که به فکر کار و زندگی باشد؛ اما او خیلی سرد رفتار می کرد، کم کم متوجه شدم، امید بعداز ظهرها خیلی به خودش می رسد و از خانه خارج می شود.تماس ها و پیامکهای مشکوک از او می دیدم، متوجه شدم امید همانطور که با من دوست بوده با چند نفر یگر هم دوست بوده، بعد از عقدمان هم دوستی هایش را به هم نزده است.
با خوشرویی به او گوشزد می کردم تا صبح زود به دنبال کار برود و از دوستی هایش با دیگران دست بردارد؛ اما امید با پرخاشگری صدایش را بلند کرد و مدام به من می گفت: تو همه شرایط مرا دیده بودی، مرا همین طور که هستم پذیرفته بودی، رفته رفته رفتارهایش با من بدتر شد، حتی یک بار هم پدر و مادر و خانواده اش را ندیده بودم تا بتوانم با آنها مشورت کنم، کم کم احساس کردم که تکراری شده ام و امید به دنبال دیگران است.
کار به جایی رسید که صدای داد و فریاد و سرو صدای ما از اتاقمان دل مادرم را به درد می آورد، صبح با چشمان پف کرده از خواب بیدار می شد.دعواهایمان که بالا می گرفت، روی من دست بلند می کرد، به تدریج به حرفهای مادرم می رسیدم من خودم را خوار و خفیف کرده بودم، به عنوان یک زن شأن زن بودن خودم را حفظ نکرده بودم، امید بارها به من می گفت: از ازدواج با من پشیمان است، پدر و مادرش به خاطر ازدواج با من وی را طرد کرده اند، تا اینکه یک شب که خیلی دعوایمان بالا گرفت، مادرم نتوانست طاقت بیاورد، وارد اتاقمان شد، می خواست وساطت کند تا دعوای ما را خاتمه دهد، اما امید به مادرم گفت: دخترت آویزان من شده، سر مرا از راه برده، خانواده ام مرا طرد کردند، دستهای پیر مادرم می لرزید، امید آن شب هر چه توانست مرا تحقیر کرد و از خانه مادرم رفت.آن شب تا پاسی از شب من و مادرم بیدار بودیم...
از آن روز هر روز بارها و بارها با امید تماس گرفتم و پیامک می زدم؛ اما جواب نمی داد، هیچ خبری از او نداشتم، حدود یک ماه از او بی خبر بودم، اوایل خیلی عصبانی و ناراحت بودم، کم کم پذیرفتم که اشتباه کرده ام.
تا اینکه امید با من تماس گرفت، به من گفت: بروم دادگاه و درخواست طلاق کنم، اصلاً فرصتی برای حرف زدن به من نداد.
بغضم ترکید،به خاطر گذشته ام گریه کردم، حتی نتوانستم به چشمان مادرم نگاه کنم، گرفتار عشق نشده بودم، گرمایی که در اوایل ارتباطم با امید احساس می کردم، گرمای هوس بود نه عشق واقعی. 
من اصلاً نمی توانستم به مادرم نگاه کنم می دانم یک عمر کار کردن کمرش را نشکست، اما غم و غصه ی من کمرش را شکست.
در روند دادگاه و طلاق هیچ کس همراهیم نکرد، مادرم در بستر بیماری بود، خواهر و برادرهایم به کلی مرا طرد کرده بودند. امید در هیچ یک از جلسات مشاوره دادگاه حاضر نشد، تنها جلسه آخر حاضر شد، نگاهش خیلی فرق کرده بود، این امید آن امید روزهای قبل نبود، برقی در نگاهش ندیدم، معلوم بود او هم برای این ارتباط تاوان زیادی داده است. چیزی نگذشت عمر کوتاه زندگی که به خاطر آن جلو عزیزانم ایستاده بودم، به پایان رسید، امید، امیدم را ناامید کرد، حالا من ماندم و کوله باری از پشیمانی و آینده ای مبهم که حتی رمقی برای ادامه آن ندارم...