نمایش خبر نمایش خبر

کدخدا آمد

کدخدا آمد



کدخدا آمد؛ بلاخره کدخدا پس از آن که گفت نمی آیم تا 1500 شمع در آبادی روشن بشود. مردم گفتند: کدخدا چرا این شرط خارج از عقول؟! کدخدا گفت: برای آن که اداره شمع بداند حرف من حرفه و شوخی وردار نیست؛ خلاصه اداره شمع دست به کار شد و طی سه فاز؛ ببخشید فارسی را پاس بداریم، همون مرحله یا گام؛ آبادی را به سه بخش تقسیم کرد و الان هم یک بخش آن تمام شده و بخش دوم هم شروع کردند و بخش سوم هم دارند شروع می کنند. خلاصه کدخدا آمد!
کدخدا آمد؛ اما برای روشن کردن شمع که مورد نیاز ابادی بود و مردم هی سر و دست می شکستند نرفت! عوضش از طرح های جوارآبادی و اینا بازدید کرد که خوب بود، کدخدا باید بداند در ملک فرمانروایش چه می گذرد! که من گفته ام: نثر موزون: 
چه کسی حرف می زند عین باد و چه کسی کار می کند عین ماک! و چه کسی نق می زند عین زاغ! 
آقاتقی گفت: ممل خوب نوشتی! ممل هم بادی در غبغب انداخت و گفت: نوشتم تا این بروجک ها یعنی زهرا و کوکب و جوادی فسقلی بدانند ما برگ چغندر که نبودیم! نگویند بابای ما روزش را همین جوری شب می کرد و دست به سیاه و سفید نمی زد! آقاتقی گفت: ادامه بده. ممل هم پشت سر هم خواند. تا جایی که رسید به اینجا که آه از نهادش برخواست! ممل گفت: اما کدخدا نیامد تا میدان ده تا او را یه نظر ببنیم! وقتی که خوب بازدیدشو را کرد رفت تو هتل بالا و رفت! آقاتقی گفت: البته یک نشستی هم با وکلای رعیت داشت؛ اما درست نوشتی، سرشون نگرفت مثل آبادی همجوار بیان تو مردم! آقاتقی یک آهی کشید و گفت: ممل یه حکایتی واست بگم! گفت: بله، آقاتقی! گوش بفرمانم. گفت: توی مجلس ختمی خرما اوردن جلو یه بنده خدایی! این بنده خدا دست کرد و مشتش را پر از خرما کرد؛ طرف به او نگاهی نمود و گفت: هی آقا یک نفر مرده، یک اتوبوس که چپ نکرده مشت مشت خرما برمی داری! حالا فکر کنم حکایت کدخدا هم همین شده، کدخدا با یک نفر روترش کرده خشک و تر رو با هم می سوزونه!!!! ممل گفت: آقاتقی عجب!!!!