نمایش خبر نمایش خبر

پدر

پدر



رضیه زارع پور|  چشمهایم ؛ قلبم ،! چشمهایم برای تو قلبم فدای تو .  نمی خواهم بازی کلمات راه بیندازم که تو از کلمات فراتری
تو فراختر از گنجایش ذهن منی ، تو بزرگتر از واژگان منی ،
در اندیشه ام زمانی را به یاد می اورم که تنها ترینم تو بودی ، چه شبهای دراز که با یادت به انتظار امدنت سر بر بالین نمی گذاشتم . خوابم نمی برد ، خوراکم نبود! . شمردن ؛، آن زمان آموختم ؛ هنوز به مدرسه نمی رفتم. شبها زود میخوابیدم . و تو دیر وقت به خانه می رسیدی. با تنی خسته و روحی شاد. آغوش گرمت اولین هدیه من بود . روح مهربانی را تو برای همیشه به من هدیه دادی همچنان که فداکاری را و گذشت را!
پدر ! آن روزها که خسته از کار سخت ، به خانه می آمدی شبانگاه، با رویی گشاده دستان کوچکم را در دست می گرفتی ، آغوشت را میگشادی و سخت مرا میفشردی! . هنوز طعم شیرین آن لحظه ها در جانم است! بعدها که بزرگ و بزرگتر شدم هیچ گاه مهر عجیبت و فداکاریت کم نشد. انگار برای این آمده بودی که برای خودت نخواهی ، هیچ هیچ!
اکنون سالیانی است که نیستی و چه غم انگیز است . هنوز باور ندارم که نیستی ! تو درخت تناور من نیستی که شانه هایم را نوازش کنی ، که لج بازیهای کودکانه ام را با لبخندی فرو نشانی ، که عشق ازل و ابدم باشی !
پدر ! این اشک است که امانم را بریده ، دیگر خط نوشته هایم را نمی خوانم یعنی نمی توانم که بخوانم . وقتی که رفتی دنیایم رفت ، وجودم رفت روحم رفت!
می بینم آنهایی که نعمت پدر دارند ، در اندیشه شان نیست چه دارند ! دوست دارمم فریاد بزنم قدرش را بدانید که نباشد هیچ ندارید!