نمایش خبر نمایش خبر

مادرانه (بخش دوم)

مادرانه (بخش دوم)



منیره عبداللهی| 
جاده متروکه بارون خورده پر ازمه، دور از آبادی، یک عالمه ترس به دل هر ناآشنایی می انداخت چه برسه که یه سیاهی به طرفت بیاد و نتونی از ترس قدم از قدم بر داری.
گرمی اشک رو توی چشام حس کردم. صدام می لرزید و سعی می کردم بلندتر بسم ا... بگم.پسر عموهام که چند سالی از من بزرگتر بودن به دروغ یا راست از جن و شبه بالای کوه زیاد گفته بودندو حالا یکی از اونا داشت به سمتم می اومد. خودم رو به ترس سپردم و چشمهایم بازتر تا جن یا شبه رو ببینم و از وحشت و ترس قالب تهی کنم.
اون شبه چند قدمی من بود و مغزم خاموش شده بود روی شبکیه چشمم تصویری از یک عصا بود که از قامت خمیده پیچیده شده  در چادر صاحبش بزرگتر بود.
لنگ لنگ زدن شبه جرقه هایی به مغزم می زدو برای یک لحظه متوجه شدم که این شبه را می شناسم من قامت خمیده که لنگ می زد و یک طرف بدنش به خاطر پای فلجش کج شده بود رو خوب می شناسم باورش برام سخت بود اما این شبه مخوف عمه رقیه خودم بود. اولین بار بود که از دیدنش اینقدر خوشحال شده بودم. ناخواسته به طرفش رفتم و شونه هایش را گرفتم و پرسیدم عمه اینجا چکار می کنی؟ چه طور اینهمه راه رو اومدی؟؟
از چادر و روسری اش آب می چکید و به سختی سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد. از لبخند کمرنگ روی لبش فهمیدم اون هم از دیدن من خوشحال شده. به سختی حرف می زد و با همون لبخند بی جون گفت: منصور اومده.
اون از کجا می دونست هفته پیش که با بابا به دیدنش اومده بودیم خبری از اومدن منصور نبود.
تازه دو روز پیش به حاج کاظم خبر دادن که منصور پیدا شده.
وقت خوبی برای سوال و جواب کردن عمه نبود کمکش کردم چادرش رو به کمرش ببنده و سوار موتور بشه.
خلاف جهت باد و بارون می رفتیم اما سردی هوا بدجور آزار دهنده بود. از عمه خواستم سرش رو به پشتم بچسبونه تا باد سرد به سر و صورتش نخوره. سرش رو به پشتم چسبونده بود و یک سره حرف می زد. نمی شنیدم چی میگه. اما مطئمن بودم از امیر علی میگه و منصور و رضا رو نفرین می کنه.
به خونه رسیدم اما نفس از دست و پایم رفته بود. پایین کوه بارون نمی اومد اما سوز سرد با لباسهای خیسم مغز استخوونم رو می سوزوند.
عمه اصرار داشت با همون سر و وضع پر از گِل و لباسهای خیس خونه حاج کاظم بره و دمار از روزگار منصور در بیاره. خوب شد که روستا را بلد نبود وگرنه اصرارهایم برایش باد هوا بود. خواهرم مریم خونه مونده بود تا مراقب برادر شیر خورده ام محسن باشد.
با دیدن عمه جا خورده بود و سوالاتش داشت کلافه ام می کرد برای فرار از پرحرفی هایش لباسم را عوض کردم و ازش خواستم لباسهای عمه را عوض کند  و اون لباسهایی که مادر برای عید عمه دوخته بود رو تنش کنه، تا برم به مادرم بگم بیاد، عمه رو به حسینیه ببره.
چه جمعیتی!!حتی عاشورا، تاسوعا هم چنین جمعیتی توی حسینیه جمع نمی شدند، چه استقبال گرمی از منصورپسر شیطون روستا کرده بودند.
اهالی روستاهای اطراف، فامیلهای شهر نشین حاج کاظم، حاجی هاجر و خانواده اش که چند سال پیش به شهر رفته بودند حتی مسئولین هم آمده بودند.
جمعیت را کنار زدم و جلوتر رفتم. دیروز همین جا مردها کلنگ و بیل رو از دست هم می گرفتند و به رسم احترام به حاج کاظم و اجر و ثواب، قبر بزرگی برای چند تکه استخوان منصور می کندند. 
  
ادامه دارد...