نمایش خبر نمایش خبر

شاهــــــــزاده لنـــــگ

شاهــــــــزاده لنـــــگ



هفته نامه افق کوير قصد دارد در هر شماره يکي از داستانهاي عاميانه را که بیش از 5 نسل از آن گذشته است و تمامی آنها افسانه می باشد و مادربزرگ ها زمانيکه خبري از تلويزيون، راديو، واتساپ و تلگرام نبود در شبهاي سرد زمستان براي نوه هاي خود تعريف ميکردند را براي بهره مندي شما خواننده گان درج نمايد. 
راوی: ملوک زارع پور
در روزگاران قدیم پادشاهی زندگی می کرد که سه زن داشت، ولی فرزند نداشت. یک روز که پادشاه جلوی درب خانه نشسته بود و زانوی غم به بغل گرفته بود، درویشی را دید. درویش گفت: پادشاه چرا ناراحت هستی؟ گفت: ای گل مولا، دست به دلم نذار.سه زن گرفته ام، ولی هنوز فرزندی ندارم که در آینده جانشین داشته باشم. درویش دلش به حال پادشاه سوخت و برایش دعا کرد و سه سیب به پادشاه داد تا به هریک از زنانش یک سیب بدهد. به شرط آن که خداوند به آنها فرزندی عطا نماید. پادشاه به خانه رفت. زن اول و دوم در خانه بودند و سیب های خود را خوردند، ولی زن سوم به حمام بیرون رفته بود.سیبش را در طاقچه خانه گذاشتند، خروس به طاقچه پرید و کمی سیب را خورد. زن سوم که از حمام بیرون آمد. سیب سوراخ شده را برداشت و پیش خودش گفت: با آنکه خروس تکه ای از آن را خورده، ولی چاره ای نیست همین را می خورم. 
هر سه زن بچه دار شدند و هر کدام پسری به دنیا آوردند، پسرهای زن اول و دومی سالم، ولی پسر زن سوم یک پایش لنگ می زد و کوتاه بود.پادشاه خیلی خوشحال بود و این پسران روز به روز بزرگتر شدند تا به سن 18 سالگی رسیدند. شاهزاده لنگ از آن دو شاهزاده قوی تر بود و در همه جا مهارت و شجاعت داشت. 
یک روز که پادشاه خیلی ناراحت بود، شاهزاده اولی به پدر گفت: پدر جان چرا ناراحتی؟ 
پادشاه گفت: در باغ یک درخت نارنج طلا دارم که دیوی دزد آن شده است و هر روز نارنج های طلای مرا می چیند. دستم تنگ شده است و چیزی ندارم. شاهزاده اول گفت: پدر جان غصه نخور. خودم به جنگ دیو می روم و دیو را کشته و نارنج های طلای تو را می آورم. سوار اسب شد و به طرف خانه دیو به راه افتاد. در بین راه به آسیابانی رسید. مرد آسیابان گفت: شاهزاده کجا می روی؟ گفت می روم تا سهم پدرم را از دیو بگیرم و دیو را بکشم. مرد گفت: اگر این قرص نان جو را که خوردی بتوانی این دو گاو را که با هم جنگ می کنند از هم جدا کنی می توانی دیو را هم بکشی. کمی از قرص نان جو را خورد و از گاوها ترسید و سوار بر اسب شد و به طرف خانه دیو به راه افتاد. دختر دیو بالای بام خانه رفته بود به پدرش گفت: باد و بادو باد می آد/ غبار میاد/کاکل پسری سوار میاد. دیو گفت: کجا رسیده؟
دختر دیو گفت: سر باغ هندونه
دیو گفت: چطور می خوره؟
دختر گفت: یواش یواش هندونه می خوره
دیو گفت: بخند و بیا پایین
دوباره دختر دیو بالای بام رفت
به پدرش گفت: باد و بادو باد میاد/ غبار میاد/کاکل پسری سوار میاد.
دیو گفت: کجا رسیده؟
دختر دیو گفت: سر باغ خیار
دیو گفت: چطور می خوره؟
دختر گفت: یواش یواش خیار می خوره
دیو گفت: بخند و بیا پایین
تا اینکه شاهزاده در خانه دیو رسید، همین که در زد، دیو در را باز کرد و سیلی محکمی به گوش شاهزاده زد او را به صورت الاغی در آورد و در کنار خانه بست، کارهایی که پسر اول انجام داد، پسر دوم هم انجام داد آن دو موفق نشدند دیو را بکشند.
نوبت به پسر سوم شاهزاده لنگ رسید.
شاهزاده لنگ به پدر گفت: پدر تو غضه نخور من می روم و دیو را می کشم و سهم تو را برایت می آورم. پدر گفت: پسرم آنها که سالم بودند نتوانستند چطور تو می توانی با دیو بجنگی؟
پسر گفت: به شرطی که من بتوانم و بعد سوار اسب شد و رفت.
در بین راه به همان آسیابان رسید. مرد به آسیابان گفت: شاهزاده اگر این قرص نان جو را خوردی و این گاو من که با هم جنگ می کنند از هم جدا کردی می توانی دیو را هم بکشی. شاهزاده لنگ با یک لقمه نان جو را خورد و شاخ های گاو را را گرفت و هر کدام را در طویله با زنجیر بست و هیچ ترسی به خود راه نداد. مرد آسیابان گفت: برو که دیو رامی کشی و برادرانت را آزاد می کنی. پا لنگ به راه افتاد به طرف خانه دیو.دختر دیو بالای پشت بام رفت و به پدرش گفت: باد و بادو باد می آد/ غبار میاد/پا لنگی سوار می آد.
دیو گفت: کجا رسیده؟
دختر دیو گفت: سر باغ هندونه
دیو گفت: چطور هندونه می خوره؟
دختر گفت: هندونه را با تاله اش تند تند می خوره
دیو گفت: گریه کن و بیا پایین
دوباره دختر دیو بالای پشت بام رفت و به پدرش گفت: باد و بادو باد می آد/ غبار میاد/پا لنگی سوار می آد.
دیو گفت: کجا رسیده؟
دختر دیو گفت: سر باغ خیار
دیو گفت: چطور خیار می خوره؟
دختر گفت: خیار را با تاله اش تند تند می خوره
دیو گفت: بگری و بیا پایین
تا اینکه پا لنگ در خانه دیو رسید، چنان ضربه محکمی به در زد که در باز شد، همین که دیو خواست ضربه محکمی به گوش شاهزاده پا لنگ بزند، پا لنگ با شمشیر چنان ضربتی به سر دیو زد که دیو دود شد و چرخی زد و به هوا رفت. پا لنگ وارد خانه دیو شد. دختر دیو گفت: تمام نارنج های طلا داخل چاه هست. پالنگ به درون چاه رفت، دو برادرش را آزاد کرد و به بالای چاه فرستاد و خودش در چاه ماند و تمام طلاها و جواهرها و اجناس قیمتی را به بالا می فرستاد و دو برادر از چاه بیرون می کشیدند، دو برادر که بالای چاه بودند باخود گفتند؛ وقتی پالنگ تمام جواهرها را به بالا فرستاد او را ته چاه جا می گذاریم، اگر پدر بفهمد که او دیو را کشته و ما نتوانستیم ما را مسخره می کند و او را جانشین خود می کند.دختر دیو فهمید و یواشکی سرش را داخل چاه کرد و به پالنگ خبر داد. پالنگ به داخل صندوقچه ای که از داخل قفل می شد، رفت و از ته چاه صدا زد، دیگر چیزی نیست به جز صندوقچه ای که پر از طلا و جواهر می باشد، برادران صندوقچه را بالا کشیدند، تمام جواهرات و صندوقچه را بار اسبها و شتران کردند و به خانه برگشتند. پدر گفت: پالنگ کجاست. برادران گریه کردند و گفتند دیو او را خورده است، پدر خیلی گریه کرد و مادر پالنگ نیز گریه می کرد. در همین حین پدر روی صندوقچه ای که پالنگ درون آن بود نشست، پالنگ از شیار صندقچه نگاه کرد و وقتی پدرش روی صندوقچه نشست، سوزنی از درون صندوقچه برداشت و در پای پدرش فرو کرد، چندین بار این عمل را تکرار کرد، پدر با وحشت از روی صندوقچه بلند شد و گفت: این صندوقچه جن دارد، سریع شمشیر بیاورید تا قفل آن را بشکنم، قفل را شکستند ناگهان پالنگ از درون صندوقچه بیرون آمد. پدر و مادر پالنگ او را در بغل گرفتند و بوسیدند. دختر دیو تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه آن دو پسر بدجنس را از خانه خود بیرون کرد و شاهزاده لنگ با دختر دیو که جانش را نجات داده بود ازدواج کرد. آنها زندگی خوبی داشتند و عاقبت پدر تاج شاهی را بر سر شاهزاده لنگ گذاشت و سالهای خوبی در کنار هم زندگی می کردند.