نمایش خبر نمایش خبر

شاخ گاو

شاخ گاو



"ممل" رسید به "آقاتقی" و گفت: "آقاتقی" جانم به فدات! این روزه سکوت دیگر چیست که "وکیل الرعایا" در پیش گرفته است! هر چقدر پیش او می نالیم اقای وکیل! جوانهای آبادی را داروغه به حبس کرد و حکم شلاق برای آنها برید. چرا به داروغه نمی گویی که این جوانان نه جیبی دوختند و نه چشم داشتی به مال و منصب داشتند؛ که اگر داشتند خود را با شاخ گاو در نمی انداختند! اگر رنج کشیدند و سختی دیدند نه برای خود که برای همین رعیت بوده است! پس این بگیر و ببند و بزن و بکوب برای چه هست؟! اگر این جوانها ساکت بودند دیگر ارباب خاک این آبادی را به توبره کرده بود. دیگر نمی توانستیم در این آبادی زندگی کنیم! آبادی که نه کشاورزی درست و درمانی دارد و نه تجارت و کسبی در آن هست، دل مردم به چه چیز خوش باشد! 
اقاتقی سینه ای صاف کرد و گفت: ممل! این نیست که فکر می کنی خرش از پل جسته! نه! این نیست که فکر کنی می‌تواند از بار مسئولیت مردم آبادی شانه خالی کند؛ بلکه وکیل الرعایا فعلا گیچ و منگ هست.