نمایش خبر نمایش خبر

حال غریبی است ممل

حال غریبی است ممل



«ممل» رو کرد به «آقاتقی» و گفت: آقاتقی زمانه عوض شده! مردم مثل سابق نیستند، هر کس به کارخودش مشغول هست؛ انگار نه انگار همسایه ای دارد و باید از احوال او باخبر باشد. آقاتقی گفت: مگر حالا چطور شده؟ ممل گفت: شب نوروز هست و هر کسی دارد برای عید خانه تکانی می کند. برخی هم لباس عید می خرند. دیروز درب حجره ایستاده بودم مردی آمد و لباس و پوشاک برای بچه اش می خواست و آخر سر نسیه برد. گفت: از کار بیکار شده ام و خرجی ندارم! بچه هام هم شب عید لباس و پوشاک می خواهند! دکان دار هم مروتی خرج داد و کارش را راه انداخت و در دفتر نسیه اش ثبت و ضبط کرد. 
آقاتقی که بغض گلویش را می فشرد گفت: ممل این حال و روز برخی از ما انسانها در آبادی شده؛ برخی می خورند که همش باید بروند دنبال دوا و درمان معده و برخی هم در لباس شب عید بچه هاشان مانده اند! 
حال غریبی است ممل! کاش حقوق معدن آباد به موقع پرداخت بشه تا باری از دوش برخی از این زحمتکشان برداشته بشود.