نمایش خبر نمایش خبر

آیا از داشته های خود خرسندید؟

آیا از داشته های خود خرسندید؟



عباس ابراهیمی خوسفی| چرا ما انسانها به داشته خود توجه نمی کنیم ؟ چرا همیشه بدنبال نداشته های خود هستیم ؟ چرا از زمین وزمان طلب داریم ؟ چرا می خواهیم همه ی بافق و جهان قبض کنیم ؟ و هزاران چرای دیگر به این داستان توجه کنید و ناسپاس نباشیم شاید چیزهایی که ما امروز داریم رویای دیروز ما بود و هستند کسانی در اطراف ما که همین چیزها راندارند انسان لحظه هارا پشت سر ميگذارد تا به  خوشبختي برسد غافل از اينكه خود لحظه ها  خوشبختي اند لطفا متن زیر را بخوانید
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند. اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا دوازده سوسیس و یك ران گوشت بدین". یك اسكناس 10 دلاری هم همراه کاغذ بود!قصاب با كمال و حیرت تعجب، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. او بسیار کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم بود. این بود كه بلافاصله مغازه را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد، دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش ازحیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبال او رفت.سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش ؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق روش برگشتن سریع به خونه رو فراموش می کنه  شاید طرح این داستان با اندازه ای اغراق همراه است كه البته برای خیلی ها باورش مشكله ولی نكته های اخلاقی در این نگارش وجود داره كه بد نیست بهش توجه داشته باشیم.اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است و خلاصه سوم اینکه بدانیم دنیا پر از تناقضاتی است كه ممكن است در باورمان نگنجد. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم کاش وقتی زندگی فرصت دهد    گاهی از پروانه ها یادی کنیم کاش بخشی از زمان خویش را    وقف قسمت کردن شادی کنیم
مهمان شاعری گمنام باشید 
کاش گاهی در مسیر زندگی     
                                   باری از دوش نگاهی کم کنیم
فاصله های میان خویش را       
                                    با خطوط دوستی مبهم کنیم
کاش وقتی آرزویی میکنیم          
                                     از دل شفاف مان هم رد شود
مرغ آمین هم از آنجا بگذرد        
                                          حرف های قلبمان را بشنود
 
شکرگزار باشیم