نمایش خبر نمایش خبر

اگر تو می دانی ما هم می دانیم!

اگر تو می دانی ما هم می دانیم!



«ممل» در ده می رفت و می خواند؛ عمو زنجیر باف؟ بعله- زنجیر منو بافتی؟بعله- پشت کوه انداختی؟بعله
- بابا آمده چی چی آورده؟- نخود و کشمش با صدای چی؟- با صدای گنجشک جیک جیک جیک جیک
یک دفعه «آقاتقی» به او رسید و دستی به شانه های ممل زد و گفت: ممل! چی شده ؟ نکنه یاد ایام کودکانه افتادی و به رسم بچه گانه آواز سر می دهی؟ گذشت آن روزها! روزهای خوشی بود؛ الان بچه ها سرشان به تبلت و بازی سرگرم هست! ممل گفت: نه، آقاتقی! 
از کارگر «معدن آباد» شنیدم که اربابشان  چند روزی به سفر خارجه  با خدم و حشم رفته؛ به او گفتم این سفر از جیب مبارکشان هزینه شده یا از محل معدن آباد؟ آن کارگر می گفت از جیب خودش که لابد نبوده چون هزینه آن گران است و کرور کرور پول می خواهد. بعد به او گفتم حالا که رفته نوش جانش چه سوغات آورده؟ او گفت: هیچ، اگر تو می دانی ما هم می دانیم! 
برای همین دارم این شعر را می خوانم؛ ولی یادم نیست، آخر این شعر چه می شود؟ آقاتقی گفت: این شعر آخر ندارد، باز برمی گردد به اول و هی تکرار می شود و این سفرها هم ادامه دارد!