نمایش خبر نمایش خبر

آه اگر از پی امروز بود فردایی

آه اگر از پی امروز بود فردایی



 
"ممل" گاه سرانگشت تحیر به دهان گرفته و  گاه به پشت دست می زد؛ گاه زمین و گاه زمان را لعن می کرد و گاه فریاد واحسرتا سر می داد. گاه با خود می گفت چه می خواستیم و چه شد و گاه فریاد را در گلو می خورد که هیس ممل! خفقان بگیر! عسسان بیدارند! خفیه نگاران " راپرتت" را می دهند! زبان درازی موقوف! به کشت و زرعت برس! آنها همین را می خواهند و ...!  ناگاهان آه سردی کشید و از حال رفت! وقتی بهوش آمد، "آقاتقی" را بالای سر خودش دید که به صورتش آب می پاشد؛ آقاتقی گفت: ممل! چه شده که این جور هذیان می گویی! ممل گفت: وقتی که فکر می کنم خروار خروار سنگ آبادی را می برند و حق و حقوق کارگرها را به موقع نمی دهند تمام وجودم "گُر" می‌گیرد  و داغ میشه! آقاتقی گفت: ممل این خودخوری که راهش نیست! بلاخره خودت را به کشتن می دهی! ممل گفت: راه چاره چیست؟ آقاتقی سر به زیر افکند و زیرلب گفت: "     آه اگر از پی امروز بود فردایی"